#چشمان_سگ_دارش_پارت_55

پناه ابروهایش را درهم کشیدو با غیض گفت:« ببخشید تو فرم استخدام نوشته نشده بود که پسرعموی رئیس شرکت باید رنگ لباسها ی کارکنان رو

تعیین کنن،وإلا حتماً ازتون نظر میخواستم»

ماکان به وضوح جا خورد ،از زبان تند و تیزِ این دختر...

«نه خوشم اومد ، بالاخره زبونت راه اُفتاد...اولش که دیدمت خیال کردم چیزی به اسم زبون نداری »

صورتِ پناه از شدت خشم کبود شده بود ،اما چیزی نداشت که در جواب ِ این پسرِ پُرچانه و زبان باز بدهد...پس سکوت راترجیح داد..

ماکان پوزخندی زدو به سمت در خروجی به راه افتاد...

پناه زیر لب گفت:«مرتیکه ی پررو ، تلافی میکنم حالا ببین»

ماکان همانطور که پشت به آنها حرکت میکرد با صدای بلند گفت:«شنیدم!!»و از در خارج شد...

پناه با بهت به مسیر رفتنش نگاه کرد،با صدای خنده ی سوگل به خودش آمد و گفت:«چطور شنید؟! منکه آروم گفتم»

سوگل خود را جمع و جور کرد و گفت:«گوشاش خیلی تیزه، باهاش در نیفت پناه حریفش نمیشی»

پناه با حرص تشر زد:«کی خواست باهاش در بیفته ؟! منکه کاری به کارش ندارم...خودت که دیدی مرض از خودشه»

*****

(پناه)

romangram.com | @romangram_com