#چشمان_سگ_دارش_پارت_54
هایی که جان میدادند برای ماکان ولی این پسر....
ماکان طبق عادت همیشگی اش انگشت اشاره اش را به پیشانی زدو گفت:«اومدم ببینمت و بگم میرم لواسون واسه دیدنِ اون زمینی که قانعی حرفشو
میزد ، که اگه به درد کارمون خورد ،بشینیم پای معامله...اُکی شد بهت زنگ میزنم...زد زیاد »
پرهام سری برایش تکان دادو خداحافظی کرد،ماکان عقب گرد کرد و از اتاق خارج شد ، به دخترها نزدیک شد ،بدش نمی آمد سربه سر پناه بگذارد ، اما
این دختر با این کارها رام نمیشود این را از چشمانش خوانده بود ، معلوم شد که دختر سرسختی است و رام کردنش مشکل...
به میز سوگل رسید ،شکلاتی از درون قندان روی میز برداشت ،عاشق شکلات آنهم از نوع تلخش بود که شکر خدا همه این را میدانستند و در این شرکت
به وفور یافت میشد ،همانطور که شکلات را از روکش جدا میکرد رو به سوگل گفت:«امروز چرا انقدر اینجا خلوته ؟!بقیه کجان؟؟»
سوگل دستش را از روی کیبورد برداشت ،چشمانش را از مانیتور کامپیوتر گرفت و گفت:«اقای ناصری و تمدن که رفتن سرٍ ساختمون...خانم ملکی امروز
مرخصی داشتن...بقیه ام تو اتاقاشونن ،میدونین که این قرار داد جدید ،همه رو درگیر کرده»
ماکان سری تکان دادو گفت:«ولی شما رو که در گیر نکرده،خوب باهم عیاق شدین مثل اینکه...این خانم مهره ی مار دارن فک کنم »
پناه باز با اخم به ماکان خیره شد ،ماکان هم خوب میدانست که پناه از او خوشش نمی آید اخم هایش تصدیقی بود بر حدسش...
نتوانست حرفی نزند ، هیچ چیزی بیشتر از حرص دادن دخترها لذت بخش تر نبود برایش :«مشکی رنگ قشنگیه ، اما به شما نمیاد »
romangram.com | @romangram_com