#چشمان_سگ_دارش_پارت_48


پناه هم نشست و گفت:«خُشکه...انگار ارث باباشو طلب داره!! »

پناه لبخندی زدو گفت:« دختر از راه برس بعد ایرادِ این بنده ی خدارو بگیر ، والا اونقدراهم که میگی خشک و خشن نیست ،فقط وقت هایی که سرش

شلوغ باشه و درگیر کار بشه ،دیگه سخت میشه لبخند رولبش دید...»

پناه به صندلی تکیه داد ،دستش را روی سینه جمع کردو گفت:«پس لبخندشم میشه دید!»

سوگل فنجان چایش را برداشت به لبش نزدیک کردو گفت :«اره بابا ،گفتم که...حالا روز اولته ،کم کم اخلاقش دستت میاد...راستی چرا سرتاپا مشکی

پوشیدی؟ دیروزم با همین لباس دیدمت»

پناه لبخندِ کمرنگی که روی لب داشت را جمع کرد،تکیه اش را از صندلی گرفت ،دو دستش را روی میز درهم قفل کردو آهی کشید ،بعداز اندکی مکث

گفت:«پدرم رو هشت روز پیش از دست دادم»

سوگل چای در گلویش پرید ،به سرفه افتاد،پناه بلند شد ،هُل کرده بود ،چهره ی سوگل سرخِ سرخ شد از شدتِ سُرفه...

بعداز اینکه حالش جا امد با ناراحتی گفت:«هشت روز پیش؟! بعد تو افتادی دنبال کار؟»آهی کشیدو ادامه داد:«خدارحمتشون کنه عزیزم...داغ پدرو مادر

خیلی سخته ، منم پدرم رو پارسال تو یه تصادف از دست دادم ،میفهممت»

پناه نگاه غمگینش را به سوگل انداخت ،تصادف؟! حداقل خوب بود که پدرش را بالای دارو در حال جان کندن ندیده بود ،از کدام درک و همدردی حرف


romangram.com | @romangram_com