#چشمان_سگ_دارش_پارت_47
دختر لبخند دندان نمایی زدو گفت:«خُب عزیزم من سوگلِ نوری هستم منشیِ اقای طلوعی ،البته میتونی سوگُل صدام کنی ، راحت باش...»
پناه خواست خودش را معرفی کند:«منم ،پناهِ..»
سوگُل دستش را روی شانه ی پناه گذاشت و حرفش را قطع کرد:«دیگه بقیه ش رو میدونم پناه جون...راستی دستت رون و تند هست برای تایپ؟!»
پناه کمی مکث کردو گفت:«سرعتم بد نیست اما خب اونقدرام رون و تند نیستم ،تا حالا کارٍ تایپ انجام ندادم»
سوگل دست پناه را گرفت به سمت میز کشید و اورا روی صندلی نشاند و گفت :«بیخیال دستت هم تند میشه کارِ دوسه روزه، حالا من برم یه چیزی
بیارم بخوریم دلی از عزا دربیاریم ،موافقی؟»
پناه لبخندِ کشیده ای زدو ممنونی گفت؛چقدر خوب بود وجودِ سوگل در این جای نااشنا...
سرش را زیر انداخته و مشغول شده بود، سوگل برگه هایی را جلوی دستش گذاشت و پناه هم فوری کارش را شروع کرد...هر دو غرق در کار بودند...
«بله جناب میتونین امروز تشریف بیارین من در خدمتتون هستم.....حالا شما تشریف بیارین به توافق میرسیم....قربان شما خدانگهدار...»
هر دو دختر به احترامش بلند شدند ،پرهام گوشی موبایلش را پایین کشید ، و داخل جیبِ کتِ مشکی رنگش گذاشت...پناه و سوگل یکصدا سلام
گفتند...نگاهی بهم کردندو لبخندی زدند،پرهام با ظاهری بی تفاوت پاسخ سلامشان را داد و به سمت اتاقش حرکت کرد...پناه رو به سوگل گفت:«این چرا
اینجوریه؟»
سوگل نشست و پوشه ی زیرِدستش را باز کردو گفت:«چطوریه؟!»
romangram.com | @romangram_com