#چشمان_سگ_دارش_پارت_42


فشرد و منتظر ماند...

در باز شد دختری هم سن و سالِ خودش در را باز کرد هردو منتظر بهم نگاه میکردند ،پناه با بی حوصلگی گفت:«سلام خانم ، برای آگهیتون مزاحم شدم

»

دختر لبخندِ دخترانه ای زدو گفت:«سلام، خانومم...راستش ساعتِ کاری دیگه داره تموم میشه ، لطفاً فردا تشریف بیارید»

اعصاب که برایش نمانده بود ،خسته بود و ناامید اخم هایش را درهم کشید لبهایش را به هم فشرد بی هیچ حرفی عقب گرد کرد هنوز قدم از قدم

برنداشته بود که صدای بم و مردانه ای شنید:«کی بود خانمِ نوری؟؟»

دختر برگشت از در فاصله گرفت رو به شخصی که داخلِ واحد بود گفت:«مراجعه کننده هستند جناب طلوعی، برای آگهی استخدام اومدن»

بعداز اندکی مکث دوباره همان صدای بم و مردانه گفت:«راهنمایشون کنید ، خودتونم دیگه میتونین برین ساعت کاری تمومه »

دختر در را کامل باز کردو پناه را به داخل دعوت کرد، پناه نفس عمیقی کشید و وارد شد ، محیطی شیک و مدرن که با مجسمه های گرانقیمتی دیزاین

شده بود ،همانطور در حالِ آنالیز کردنِ محیط بودکه با صدای همان دختر به خودش آمد ،به دنبالش حرکت کرد ،وارد راه رویی که منتهی به در بزرگی

میشد شدند، سر درِ آن را خواند«مدیرعامل»پس اتاقِ صاحبِ این دم و دستگاه اینجا بود...

دختر درزد با صدای« بفرماییدش» دستگیره را پایین کشیدو در را باز کرد ، رو به پناه اشاره کرد تا وارد شود ،پناه که وارد شد ،دختر در را بست ، اتاق را


romangram.com | @romangram_com