#چشمان_سگ_دارش_پارت_43
از نظر گذراند...اتاقِ بزرگ و شیکی که مثل سایر قسمت های دیگر زیبا و چشم گیر بود ،از محیط دل کندو به شخصی که دست به سینه به میز تکیه
داده ،پای راستش را روی پای چپش انداخته بود نگاه کرد...سلامِ آرامی گفت ،پسری با چشمانی آبی ، هیکلی مردانه مغرور و جذاب ،شایدهم ایده آل...
پسر سرش را تکان داد و گفت:«سلام خانم ،بفرمایید بنشینید »به مبلِ کرم قهوه ای از جنس چرم اشاره کرد ،پناه آرام قدم برداشت ،تمامِ رفتارهایش
پُراز وقار و متانت بود همیشه همینطور ساده اما دخترانه ظاهر میشد...نشست و دستانش را در هم گره زد، پسر روبه رویش نشست پاروی پا انداخت ،دست
چپش را روی پایش گذاشت و حرکت داد ،آرنجِ دست دیگرش را روی دسته ی مبل گذاشت و چانه ی خود را به بازی گرفت، بعداز چند لحظه به حرف
آمد:«خُب خانم ، سابقه ی کار دارین؟!»
پناه سربلند کرد هرجا که میرفت همین سوال را میشنید ،آهی کشیدوگفت:«نه ،ندارم »
پسر ابروهایش را تا به تا کرد،تکیه اش را از مبل گرفت ،به جلو خم شد،دستانش را به هم سابیدو گفت:«خُب ،سخت شد...مدرک و رشته ی تحصیلیتون
؟»
پناه سربه زیر انداخت و گفت :«ترم شیش رشته ی معماری بودم ،اما...»
سربلند کردو ادامه داد:«مشکلی پیش اومد و مجبور شدم انصراف بدم»
پسر نگاهِ موشکافانه ای به پناه انداخت و گفت:«ببینید خانم ما اینجا به یه آدمِ کاربلد و خِبره نیاز داریم ،یه نقشه کش مسلط به کارش ،متأسفم »
پناه بلند شدو ایستاد از اولش هم میدانست راه را اشتباه آمده است ،اینجا ،جای او نبود...با اخم های گره خورده اما مودبانه گفت:«بله متوجه شدم ،ممنون
romangram.com | @romangram_com