#چشمان_سگ_دارش_پارت_41

خاک سرد را در مشتش فشرد ،هفت روز بود که ساکت و صامت گوشه ای مینشست و به نقطه ای خیره می ماند،هرروز کارش رفتن به مزارِ پدرش بود از

صبحِ الطلوع تا گرگ و میش شدنِ هوا...در این سرمای طاقت فرسا ،تنها در خود مچاله میشد و با خاکِ سرد و یخ زده صحبت میکرد،گله میکرد،ناله

میکرد...اما اشک نه...دریغ ازیک قطره...زجه هایش را همان لحظه ی دردناک و زجر آورکنارِ چوبه ی دار زده بود...

شیشه ی گلاب را روی قبر خالی کرد ،دستش را به سکویی که کنارش بود گرفت و بلند شد،پالتویش کمی خاکی شده بود آن را تکاند کوله اش را روی

دوش انداخت ،دوباره به سمتِ قبر برگشت و گفت:«دیگه باید برم بابا جون ، برام دعا کن ، دعا کن بتونم طاقت بیارم...تنهایی طاقت بیارم...دیگه پولیم برام

نمونده از فردا باید پیِ کار باشم ،پِیِ یه حقوق بخور و نمیر حالا که تو نیستی تا نازمو بکشی خودم باید گلیممو از آب بکشم بیرون »

عقب گرد کردو از قبرستان خارج شد...به سمتِ دکه ی روزنامه فروشی رفت،روزنامه ای خرید و راهش را به سمت خانه کج کرد...

****

خسته شده بود ، بطریٍ آب معدنی را در دست فشرد ،کمی در دستش مچاله شد، عصبی بود از صبح آنقدر به این طرف و آن طرف رفت ،از این سرِ شهر

تا آن سرِ شهر مدام در رفت و آمد بود ،که دیگرنایی برایش نماند...

این برجِ بلندو شیک آخرین موردِ امروز بود ،روزنامه را مچاله کردو درون سطلِ زباله انداخت، «بسم الله ای»زیر لب گفت و واردلابیِ ساختمان تجاری

شد،به کمکِ نگهبان هدایت شدبه سمتِ آسانسور رفت،وارد شد ،دکمه ی طبقه ی مورد نظرش را فشرد.

از آسانسور خارج شد ، روبه روی درِ واحد ایستاد ، تابلوی نصب شده ی روی در را خواند«شرکت مهندسی ساختمانیِ طلوع» درست آمده بود ،زنگ را

romangram.com | @romangram_com