#چشمان_سگ_دارش_پارت_40
نفهمید چه شد ، زیرِ پایش خالی شد و تمام...
پناه آن سوتر همینطور مات به آن صحنه خیره بود حتیٰ پلک هم نمیزد ، دست و پا زدنِ پدرش را میدید ، جان کندنش را به چشم دید ، بی شک
بیست سال از عمرش کاسته شده بود...
تمام شد ،همه چیز در همین چند ثانیه تمام شد...پدرش رفت و دخترش را در این دنیای پُر از نکبت تنها گذاشت...
همه چیز که تمام شد و پدرش را بی حرکت آن بالا دید به خود آمد،جیغ های کر کننده میکشید به سرو صورتِ خود چنگ می انداخت ، دیوانه شده بود
،هیچکس حریفش نمیشد ،مأمورینِ زن را کنار میزد و به سمت جنازه ی در هوا مانده ی پدرش میدوید همه با بهت به جنونِ این دختر نگاه
میکردند...جنازه را پایین کشیدند، کنارش نشست به صورتِ کبود شده ی پدرش دست کشید و از تهِ دل زجه زد...روبه صارمی با فریاد گفت:«کی گفته
سرِ بیگناه تا پای دار میره اما بالای دار نه؟! بیا ببین..با چشمهای خودت ببین...رفت! سرِ بابای پاک و دل رحمِ من ،بابای بیگنام تا پای دار که هیچ بالای
دار هم رفت... »
****
romangram.com | @romangram_com