#چشمان_سگ_دارش_پارت_39
میخوام بگم، این اتفاق تورو نابود نکرد ،دخترِ لوس و تُخسِت رو هم کُشت ،دوماهِ مُردم بابا ،هر روز مُردم بابا ،سخته نبودنت، تلخه نبودنت...بهت گفتم بگو
نگفتی، گفتم از حقت دفاع کن نکردی نمیدونم چرا ؟! نمیدونم چرا قیدِ جونتو میزنی...اما من تا سوم وهفتم و چهلم و سال...عزادار نمی مونم ، عزادارم تا
آخر عمر... »
این بغض و هق هق لعنتی اجازه نداد حرفش را تمام کند،رمق از پاهایش پر کشید ،دوباره افتاد ، با صورتی که پهنایش خیس از اشک بود به پدرِ رنجورش
نگاه کرد ، پدرش هم با صورتی خیس از اشک به او خیره بود ،چه میگفت ؟جوابِ این دختر را چه میداد؟! جوابِ جوانیِ تباه شده اش را چه میداد؟!
هیچ...برگشت و به راهش ادامه داد...
هرقدم که به آن قتلگاهِ لعنتی نزدیک میشد ،به همان اندازه روح کم کم از جانِ دخترش هم جدا میشد..
با پاهای لرزان روی چهارپایه ایستاد ،چشمانش را بست اشهدش را خواند ،صدای قاری بلند شد ، برای آدم زنده ای که از همین آلان مرده به حساب می
آمد ،میخواند آنهم پُر سوزو گداز...
خانواده ی حکمت آن طرف ایستاده و نگاهش میکردند به غیراز سالار که پشت کرده بود و نگاهش به دیوار بود ، چه در دلِ این پسر میگذشت خدا
میدانست فقط...
چهارپایه زیرِ پایش تکان تکان میخورد ، اوهم انسان بود، میترسید...از مرگ واهمه داشت...کوه که نبود ،حتیٰ اگر کوه هم بود کمر خم میکرد، او که آدم
بود جای خود را داشت...چشمهایش همچنان بسته بود طاقتِ دیدنِ چهره ی مظلوم و درمانده ی پناه ،دخترِ زیبایش را نداشت...
romangram.com | @romangram_com