#چشمان_سگ_دارش_پارت_38
صدای پای چند نفر به گوش خورد،وقتش بود،پدرش را آوردند، اینبار بدونِ دستبند و پابند ،با سری پایین اُفتاده می آمد ،می آمد تا با دختر یکی یکدانه
اش وداع کند، پدرش بود و نیمه ی جانش ،نیمی از وجودش ،میدانست دیگر آن آدم سابق نمیشود بدونِ این مرد ،زانوهایش تا شدند،افتاد کف دستانش را
روی زمین گذاشت تا بیشتر از این فرو نریزد تا ببیند ،تا اخرین لحظات را بخاطر بسپارد...
با نزدیک شدنِ پدرش انگار نیروی به این دختر تزریق شد،بلند شدو ایستاد...
رودرروی هم ایستاده بودند، پدرش پیش قدم شد با دو دست سرِ پناه را گرفت وپیشانی اش را طولانی بوسید،چند لحظه بی حرف به هم خیره
شدند،پدرش بی هیچ حرفی عقب گرد کردو به سمت چوبه ی دار حرکت کرد...
پناه قوایش را جمع کرد باهرجان کندنی که بود ،باصدایی که از تهِ چاه بیرون می آمداسمش را صدازد:«بابا علی؟!»
مردِ خسته ،با شانه های اُفتاده ،با چشمانی شرمنده برگشت و به دخترش نگریست بی هیچ حرف و حرکت ِاضافه ای...
«هرروزی که از این روزهای نحس میگذشت ،پیشِ خودم میگفتم ،فردا توراهه... درست میشه ،یه راهی پیدا میشه...فردا و فرداها گذشت ،رفت و تموم
شد،حالا امروز ؛الان دارم حسرتِ اون فردا هایی که گذشت رو میخورم؛ الان جلوی روم ایستادی اما انقدر دلتنگتم که همه ی ثانیه ها جلوی چشمم زانو
زدن، دلم تنگته بابا ، بیشتر از دوماه دلم تنگته ،به اندازه ی تمامِ لحظاتِ زندگیم دلم تنگ ته ، نمیتونم بگم کاش پات رو تو اون خونه ی لعنتی
نمیذاشتی ، نمیتونم زمان رو به عقب برگردونم...فقط...فقط...
romangram.com | @romangram_com