#چشمان_سگ_دارش_پارت_37
میشود تاریخ مرگ خود را بدانی و راحت چشم ببندی و بخوابی؟ فکرِ تنهایی پناه بعداز خودش کمرش را خم کرده بود ،دخترِ بیست و سه ساله اش با
تمامِ نداری باز ،با نازو نوازش بزرگ شده بود ،طاقتِ بی رحمی این دنیا را نداشت...
پناه دستانِ پدرش را بالا کشید ،کفِ دستانش را بوسید و روی صورتش خود کشید ، شاید این آخرین باری است که پدرش را لمس میکند...
*****
استرس سراپای وجودش را در بر گرفته بود،نایِ ایستادن نداشت...هی ناخنِ انگشت هایش را میجوید...
به ساعتِ مُچی اش نگاه کرد نزدیک به پنجِ صبح بود ، صارمی کنارش با سری پایین اُفتاده ایستاده و مدام به صورتش دست میکشید...
بالاخره در توسطِ سربازی باز شد...وارد شدند ، به محضِ ورود چشمش به خانواده ی حکمت اُفتاد هرسه نفرشان مشکی پوش ایستاده و منتظر بودند،آنها
را که دید ناخودآگاه پاهایش شُل شدند،شاید بهتر بود به حرف صارمی و پدرش گوش میداد و نمی آمد، میدانست طاقت نمی آورد،اما محال بود نیاید و
برای آخرین بار پدرش را نبیند...هنوز امید به رضایتشان داشت ،خیال میکرد امکان دارد که در لحظه ی آخر پشیمان شوند و پدرش را ببخشند ، گناهِ
نکرده اش را ببخشند...
همان جا ایستاد ، توان جلو رفتن نداشت ،صارمی حرکت کرد به سمتِ خانواده ی حکمت ، بعداز چند دقیقه مغموم و عصبانی به سمت پناه برگشت و هی
سرش را به چپ و راست تکان میداد...
نیم ساعتی میشد که منتظر بودند،در دلِ این دختر رخت میشستند انگار...
romangram.com | @romangram_com