#چشمان_سگ_دارش_پارت_36


«تو هیچ جا نمیری ،بشین سرِجات!»

با چشمانِ گشاد شده اش به این مرد خیره شد ،طاقت نیاورد وگفت:«میگی ساکت باشم؟!»دستش را بر دهان کوبید و گفت:«باشه من لال اصلا

،خوبه؟...دارن میبرنت بالای دار ، نمیخوای خودتو نجات بدی؟! نمیخوای دخترت رو از این ترس و دلهره نجات بدی؟!تاکی اخه!؟ تاکی زبون به دهن

بگیریم ،داری از آبرویی دفاع میکنی که دیگه چیزی ازش نمونده،بسه دیگه بابا بسه...حرف بزن ،بگو که چقدر پست بوده بگو بیشرف چی ازت میخواسته

بگو برای دفاع از ناموست فقط دادو بیداد راه انداختی ،اما دستت به خون آلوده نشده...بگو دیگه بابا..بگو...»

تمامِ این حرفها را با گریه و هق هق میگفت.

پدرش آهِ عمیقی کشیدو نفسش را با صدا بیرون داد،با همان دستهای دستبند زده ،دستانِ سردو یخ زده ی دخترش را گرفت ،فشرد ،پناه نشست و بی

حرف به پدرش خیره شد صدای گرفته و بم شده ی پدرش را شنید:«نمیشه با خواست خدا جنگید ،چه امروز ،چه فردا ،چه ده سالِ دیگه بالاخره باید

برم، نه فقط من!هممون میریم ،حالا هرکس به طریقی»

با چشمانی اشکی و صدایی لرزان پاسخش را داد:«اینجوری بابا؟!(با صدایی پُر بغض و زیر و آرام ادامه داد)اعدام؟! چوبه ی دار ،جلوی چشمِ دخترت؟»

آنقدر عاجزانه این کلمات را پشت هم ردیف کرده بود که قلب این پدر در سینه فرو ریخت...سرش را زیر انداخت ،کم آورده بود نمیدانست در جوابِ این

ناله ها و حرف های پُراز بغضِ این دختر چه بگوید تا آرامش کند،حالٍ خودش هم بهتر از پناه نبود، هرروز خوابِ طناب و آن چوبه ی لعنتی را میدید، مگر


romangram.com | @romangram_com