#چشمان_سگ_دارش_پارت_35
مناسب دانست و حرفش را به پایان رساند و خود را خلاص کرد:«جوش آوردم ،خون جلوی چشمام رو گرفت، یقه اش رو تو دستام گرفتم ، کوبوندمش به
دیوار هرچی به دهنم اومد نثارش کردم ،زورم صدبرابر شده بود ،هرکاری میکرد نمیتونست دستام رو جدا کنه...»
پناه با همان ناباوری گفت:«یع..یعنی.
قتل کارِ خودته بابا؟؟ میخوای گردن بگیری؟!»
پدرش سرخود را در دست گرفت آهی کشید ،سرش را بالا گرفت و گفت:«نه..بازم میگم کارِ من نبودِ من فقط دادو هوار راه انداختم و یقه اش رو چسبیدم
، بعدشم یه تُف نثارِ صورتش کردم وزدم بیرون...روحمم خبر نداره که کی کُشتتش، فقط میدونم خوب میدونسته قتل رو بندازه گردنه کی؟؟ »
پناه که هنوز درگیرِ حرفهای قبلیِ پدرش بود با همان بُهتِ نمایان در چهره اش گفت:«یعنی اون کثافت منو میخواست جای طلبش برداره؟! »بلند شدو
ایستاد پدرش سربلند کردو با تعجب گفت :
«چیشده؟!کجا؟!»
با خشم پاسخش را داد:«میرم اون خونه رو به آتیش میکشم ،اینهمه تحقیرمون کردن ،انگِ آدم کشی و حروم زادگی بهمون زدن ،منو بارها و بارها با تُفُ
لعنت از خونشون انداختن بیرون ، میخوام ببینم...میخوام قیافه ی اون دختره ی دریده و اون زنِ سنگدل رو ببینم وقتی بفهمن کسی که انقدر سنگشو به
سینه میزدن و بخاطرش عینِ سگ باهام رفتار میکردن چه آدم رذل و پستی بوده»
پدرش با تَحَکُم و اخم تشر زدو گفت:
romangram.com | @romangram_com