#چشمان_سگ_دارش_پارت_34


لب فرو بست و سر به زیرانداخت...

«میدونم که شک کردی! به اینکه من همه ی حقیقت رو بهت نگفتم...نگفتم چون لازم نبود بدونی ،اما وقتی صارمی بهم گفت ،رفتی پیشش و ازش

خواستی همه ی داستان رو برات تعریف کنه،ترجیح دادم از زبونِ خودم بشنوی، هنوز اونقدری غیرت و مردونگی تو وجودم هست که نزارم از زبونِ به

غریبه چنین چیزی رو بشنوی »

گوشهایش تیز شدند،سرش را بالا کشیدو به پدرش خیره ماند؛پدرش آهی کشیدو گفت:

«رفتم تا ازش مهلت بخوام ، اما بی انصاف قبول نمیکرد ،میگفت اصل و سودِپولشو یه جا میخواد ، که اگه یه جاصافشون نکنم سفته هامو میزاره اجرا، انقدر

خواهش و التماس کردم که دیدم نرم شدو گفت یه شرطی داره ،که اگه قبول کنم ،تمومِ سفته هامو پاره میکنه و از سودش که هیچ از اصلِ پولش هم

میگذره»

به اینجای حرفش که رسید سکوت کرد عرقِ روی پیشانیش را باهمان دستانِ دستبند زده پاک کرد ،ادامه داد:«خیال کردم ازم میخواد یه کاری براش

انجام بدم ،پیشِ خودم فکر میکردم خلافی چیزی ازم میخواد ، پیشِ خودم گفتم قبول میکنم تا از شرش خلاص شم اما....»

به پناه نیم نگاهی انداخت با تردید ادامه داد:«اما یه چیزِدیگه ازم خواسته بود...اون...اون پست فطرت در اِزای طلبش تورو میخواست»

پناه با چشمانی گرد شده و دهانی بازشده از تعجب به پدرش خیره ماند،چیزی نداشت که بگوید شُکه شده بود،پدرش که سکوتِ پناه را دید موقعیت را


romangram.com | @romangram_com