#چشمان_سگ_دارش_پارت_33
در باز شد ،پدرش با دستبند و پابند در چهارچوبِ در ایستاده بود ، وقتی حرکت کردو به سمتش آمد، صدای زنجیری که روی زمین کشیده میشد مثلِ
ناقوسِ مرگ بود برای این دختر، زجر آور بود دیدنِ پدرِ مهربان و پاکش در این وضعیت اسفناک ، بلند شدو ایستاد ،پرده ای نازک از اشک دیدگانش را در
برگرفته بود،تصویرِ صورتِ پدرش تار بود ،چشمانش را بست پلکی زد تا این اشکها فروبریزند...ردی از اشک روی گونه هایش خودنمایی میکرد...با بغض به
پدرش خیره شد، مو و ریشِ بلندش! لباسِ خاکستری رنگ و بدقواره با ترازوهای ریزش در تنِ این پدر زار میزد،بارها این لباس را در تن پدرش دیده بود
اما از پشتِ شیشه ،ولی حالا بدونِ هیچ مانعی بعداز دوماه پدرش رااز این فاصله دیده بود ،بغضش را فرو خورد و بالاخره به حرف آمد:«خوبی بابا جون؟!
الهی قربونت برم ،چقدر لاغر شدی؟! »
پدرش قطره اشکی که هنوز روی صورتش بود را با پشت دست پاک کردو با لبخند غمگینی گفت:«صدات زدم بیای تا دو کلوم حرفِ حساب بزنم باهات
دخترم»
پناه با همان چشمانِ خیس از اشک و نگاهی منتظر به پدرش خیره بود ترجیح داد سکوت کند،دوباره صدای پدرش را شنید:«تا چهار،پنج روز دیگه همه
چی تمومه، آخرین خواستم ازت اینه که دیگه پیگیر رضایت نباشی ،چندروز پیشم بهت گفتم، خواستِ خدا این بودِ پس تمومش کن از صارمی شنیدم که
بازم رفتی و افتادی به خواهش و التماس..»
بالاخره زبان در دهان چرخاند و گفت:«یعنی چی بابا ،انتظار داری بشینم و دست رو دست...»
پدرش حرفش را قطع کردو گفت:«خوب به حرفهام گوش بده ،نمیخوام تا تموم شدنشون چیزی ازت بشنوم»
romangram.com | @romangram_com