#چشمان_سگ_دارش_پارت_32


دست دست کردن را کنار گذاشت و دکمه ی اتصال رافشرد،صدای مغمومِ صارمی در گوشش پیچید:«سلام خانم»

با تردید پاسخش را داد:«سلام اقای صارمی،اتفاقی افتاده؟!»

صارمی صدایش را صاف کردو گفت:«نه اتفاقی که نیوفتاده ، میتونین الان خودتون رو برسونید زندان ؟»

با ترس و دلهره گفت:« زندان؟! واسه پدرم اتفاقی افتاده؟! اگه چیزی شده بهم بگید اقای صارمی طاقتشو دارم»

صارمی با کلافگی گفت:«خانم گفتم اتفاقی نیوفتاده ،پدرتون از من خواست یه ملاقاتِ حضوری ترتیب بدم ،میخواد باهاتون صحبت کنه ،امروز با کلی نامه

نگاری و واسطه گری تونستم یه ملاقاتِ حضوریِ کوتاه رو ترتیب بدم»

پناه نفسِ عمیقی کشید ،خیالش راحت شد،تماس را قطع کرد و راهش را به سمتِ زندان کج کرد....

******





پشتِ میز نشسته و انتظار پدرش را میکشید، با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود،چادر هی روی سرش حرکت میکردو به پایین می اُفتاد ،کلافه شده

بود ،استرس اینکه پدرش چرا اصرار به ملاقاتِ حضوری داشته به این استرس دامن میزد...


romangram.com | @romangram_com