#چشمان_سگ_دارش_پارت_30






با کوفتگی و گرفتگی گردن چشمانش را باز کرد ، دیشب همینطور روی زمین خوابش برده بود اصلا نفهمید کی چشمانش سنگین شدند، تا دم دم های

صبح اشک ریخت و ناله کرد دیگر نمیدانست راه به کجا ببرد ،بریده بود مطیعِ خواست خدا شده بود انگار...هرسمتی که میرفت به درِ بسته میخورد،بلند

شد دست و صورتش را شصت ،چای دم کرد وبا تکه نانِ خشکی که از چند روزِ پیش باقی مانده بود صبحانه ای خورد ،باز روز از نو روزی از نو طاقتِ خانه

ماندن نداشت، باید بیرون میزدو کاری میکرد ،کتانی های رنگ و رو رفته اش را به پا کرد،کوله را روی دوشش جابه جا کرد در حیاط را باز کرد ،دو جفت

کفشِ براقِ مشکی رنگ توجهش را جلب کرد ،سرش را بالا کشید تا صاحبِ این کفشهارا ببیند،‌ سربلند کردنش همانا و گره خوردن اخمهایش هم

همانا،بی توجه به آن فرد از کنارش رد شد ،با شنیدن صدایش ایستاد:«علیکِ سلام ،بابات بهت یاد نداده با بزرگتر از خودت چطور رفتار کنی؟؟»

بااخم برگشت و به او نگاه کرد، با توپِ پُر به سمتش رفت و گفت:«بابام بهم یاد داده حتیٰ تو صورتِ آدمِ نامرد تُف هم نندازم چه برسه به اینکه با ادب و

احترام باهاش صحبت کنم! »

مرد با خشم توپید :«دختره ی خیره سر،حالا دیگه تو روی عموت وامیستی و درشت بارش میکنی؟! الحق که دخترِ همون پدری»

تحمل نداشت کسی به پدرش توهین کند ،انگشت اشاره اش را به سمتش گرفت و گفت:«وقتی داری درموردپدرم حرف میزنی دهنتو آب بکش ، پدرم اون


romangram.com | @romangram_com