#چشمان_سگ_دارش_پارت_29

همه با چشمانِ گشاد شده به سالار نگاه میکردند ،اینبار مادرش با اخم و تشر رو به پسرش گفت:«چشمم روشن ،پاتو گذاشتی رو خونِ بابات؟! داری از

قاتلش حمایت میکنی؟! چشمت رو روی حقِ خواهرو مادرت بستی و روی این دختر باز کردی؟! به خداوندیِ خدا شیرم رو حلالت نمیکنم اگه یه کلمه ی

دیگه حرفی بزنی که توش حمایت از قاتلِ بابات باشه فهمیدی؟!!»

این را گفت و واردِ خانه شد،سیمین هم به دنبالش...با همین چند کلمه با پسرش اتمام ِ حُجَّت کرد...

پناه زانو هایش تاشدند ،اُفتاد روی زمین سردو خاکی،دستانش را روی صورت گذاشت ،سالار به پناه نزدیک شد ،زانو زد آرام و شمرده گفت:

«خانم...خانم...حالتون خوبه؟! میخواین براتون یه لیوان آب بیارم؟»

پناه دستانش را از روی صورت برداشت پهنای صورتش خیس از اشک بود،با هق هق و بغض گفت:«چرا طرفِ منو گرفتی ؟! چرا مثلِ مادرو خواهرت ادعای

خونِ پدرت رو نداری ؟ چرا حق رو به منو پدرم دادی!؟»

سالار سرش را زیر انداخت ،دستش را شانه وار درونِ موهای نسبتاً بلندش فرو کرد ،بی هیچ حرفی بلند شدو به پناه پشت کرد،همانطور که به طرفِ

ساختمان میرفت گفت:«هرکاری از دستم بر اومد انجام دادم ،خودت رو آماده کن....اماده ی تنها شدن ،به قولِ خودت بی پناه شدن»

این را که گفت؛قلبِ پناه در سینه فرو ریخت ،این پسر امشب آبِ پاکی را روی دستش ریخته بود...با هرجان کندنی که بود بلند شدو ایستاد ،کوله اش را

روی زمین میکشید ،چند بار سکندری خورد تا به در رسید از خانه خارج شد ،رفت تا به دردِ خودش بمیرد....

*******

romangram.com | @romangram_com