#چشمان_سگ_دارش_پارت_27





روبه روی خانه ی حکمت ایستاده بود ، عصبانی بود از این دنیا عصبانی بود،از بی رحمی این خانواده عصبی بود ،دیگر گریه نمیکرد ناله نمیزد، باید حقش

را میگرفت ،حقش آزادیِ پدرش بود...

با مشت و لگد به در میکوبد ، با تمام توان و حرصش میکوبیدو اهل خانه را صدا میکرد...طولی نکشید که در باز و سالارسراسیمه در چهارچوب نمایان

شد،

با دیدنِ پناه آنهم با این حال چشمانش گشاد شده بود...پناه بدون توجه به تعجب سالار اورا کنار زدو وارد حیاط ِخانه شدبه سمت ساختمان خانه پاتند

کرد ،سیمین و مادرش درچهارچوب ایستاده بودند آنها هم دستِ کمی از سالار نداشتند تا به امروز پناه را اینطور افسار گسیخته و عصبی ندیده بودند،به

راستی این همان دخترک مظلومی بود که با گریه و التماس به دنبالِ رضایتِ این خانواده بود؟!

سیمین با فریادروبه پناه گفت:«هوی چته دختر جون؟! چراافسار پاره کردی؟! تعجبی نداره که توام لنگه ی اون بابای بیشرفتی ،اونم مثلِ تو عین گاو

سرشو انداخت اومد تو و عین خر جفتک انداخت ،آخرشم بابای بیچاره ی منو انداخت سینه ی قبرستون...»

پناه که نامِ پدرش را شنید ،عصبی تر شد ،صورتش از شدت خشم کبود شده بود ،مثلِ خودش با فریاد گفت:«بابام هرچی که هست از بابای نزول خور و

پست فطرت تو که بدترنیست ،پدرِ بیشرفت انقدر مردم رو چزوندو پول زور ازشون گرفت که آخرشم آهِ همون مردمِ بیچاره دامنگیرش شد»

romangram.com | @romangram_com