#چشمان_سگ_دارش_پارت_26
تماس را برقرار کرد و منتظر ماند به بوق های آخر رسیده بود که صدای صارمی در گوشش پیچید، لحنِ کلامش که نویدِ خوبی نمیداد، لحظه ای دلهره به
قلبش چنگ انداخت...
«سلام خانم شایسته»
_«سلام اقای صارمی...چیشد ؟!رفتین ؟!»
صارمی آهی کشید و گفت:«بله خانم رفتم اتفاقا ،چند دقیقه ای میشه که از خونشون زدم بیرون،نمیدونم چطور بگم خانم، باور کنید گفتنش برام خیلی
سخته...اما...باید بگم،قبول نکردن خانم، هرکاری کردم قبول نکردن،البته پسرش حرفی نداشت ،اما دخترش شده بود آتیش بیاره معرکه و شده بود زبونِ
مادرش...الو خانم شایسته؟ پشت خطین؟...خانم؟»
پناه در طول مدتی که صارمی حرف میزد ، با پاهای شُل شده و دستانی یخ زده و رنگ و رویی پریده به نقطه ی نامعلومی خیره بود ،توانِ حرف زدن
نداشت ، گوشی از دستش رها شد ،به کابینت تکیه داد سُر خوردو روی سرامیکِ سردِ آشپزخانه نشست ، شُکه شده بود ، با شنیدنِ حرفهای صارمی دنیا
هوار شده بود روی سرش ، انگارصحنه ی مرگ پدرش عین فیلمی از جلوی دیدگانش رد میشد...
به هر جان کندنی که بود بلند شد ،خود را جمع و جور کرد ،کوله اش را برداشت و به سمت درِ حیاط دوید، و از خانه خارج شد.
*****
romangram.com | @romangram_com