#چشمان_سگ_دارش_پارت_25

دررا با شتاب باز کردو خارج شد، در تمام این مدت یاشار با دهانی نیمه باز به حرفهای پناه گوش میداد،باور نمیکرد دیدِ این دختر اینطور باز و حقیقی

باشد، یاشار تمامِ اینها را میدانست پیِ همه چیز را هم به تنش مالیده بود ،اما هیچوقت فکر نمیکرد پناه همچین چیزی را به زبان بیاورد، این دختر انقدر

رنج کشیده بودکه از به زبان آوردن سطح زندگی و معاشش هیچ واهمه ای نداشت...





************

پناه کلید را در قفل در چرخاند و وارد شد؛از حیاط کوچک عبور کردو وارد ساختمان خانه شد ، به محض ورود ،به آشپزخانه رفت درِ یخچال را باز کرد تا

آبی بخورد و گلویی تر کند، درش را که باز کرد آه از نهادش بلند شد یخچال خالیِ خالی بود ، پولی هم برایش نمانده بود ،پس انداز خودش و پدرش هم

دیگر به ته مانده اش رسیده بود ، پارچ آب را برداشت لیوان را پر کرد یک نفس آب را سرکشید،نفسش جا آمد ، با چیزی که از ذهنش عبور کرد پوزخندِ

کجی زدو گفت:«اقایِ یاشارِ شمس ،تا حالا شب گرسنه سررو بالشت گذاشتی؟! نذاشتی که اینجوری دم از عشق وعاشقی میزنی،راسته که میگن گشنگی

نکشیدی عاشقی از یادت بره »

گوشی موبایلِ ساده ی دکمه دارش را از جیب مانتویش بیرون کشید ، به ساعت نگاه کرد مطمئنا خیلی وقت است که صارمی از خانه ی حکمت بیرون

زده...

romangram.com | @romangram_com