#چشمان_سگ_دارش_پارت_24


میله های زندان اسیرِ، میدونی به چه جرمی؟! به جرم قتل...به پدرِ من!پدرآرومِ من که بیاد ندارم آزارش به یه مورچه رسیده باشه انگ قاتل بودن میزنن

،در صورتی که نیست ،همش پاپوش و تهمته...شش روز، فقط شش روز وقت دارم تا بیگناهیش رو ثابت کنم ،وگرنه میبرنش بالای دارو تمام...همه چیز

برای دخترش هم تموم میشه با مرگ پدرم همه چیزم برای من تمومه، حالا فهمیدی ؟! حالا دلیلم رو فهمیدی جنابِ اُستاد؟!!!»

یاشار با چشمانی گرد شده به این دخترک رنجور خیره بود باور نمیکرد این دختر چنین دردی در دل داشته باشد...جلو رفت چند قدم به پناه نزدیک شد

،با صدای ارامی گفت:«متاسفم نمیدونستم...یعنی دلیلت همینه دختر؟! چرا رو کمک من حساب نکردی؟! منم کمکت میکنم هرجا لازم باشه باهات میام

پابه پات برای پیدا کردنِ مدرک میام ، فقط نگو نه...باز نگو ما به درد هم نمیخوریم ،دختر من تورو برای دردام نمیخوام ،میخوام تسکینی باشم رو دردای

تو ،بزار...»

پناه با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و حرف یاشار را قطع کردو گفت:«پدرم الان دوماهه که گرفتار شده، اما من همون دوسال پیش جوابم رو بهتون

دادم ، وضعیت مالی من رو که میدونید ، خونمون رو هم که دیدین ، منه بی کس و کار رو چه به اُستاد شمسی که اراده کنه دستش به سقفِ آسمون

میرسه!! میخواین به خانوادتون بگین من کیم ؟ یه دختر فقیری که محلِ زندگیش تو نقشه؛ زیرپونیزشه؟؟ نه اقای شمس منو شما دو انسانیم از دو دنیای

متفاوت ،گذشت اون دوران که پسر پولدار عاشقِ دخترِفقیر میشدو اونو از فقرو بدبختی نجات میداد، تنها چیزی که ازتون میخوام اینه که منو به حال

خودم رها کنید فقط همین..»


romangram.com | @romangram_com