#چشمان_سگ_دارش_پارت_23

پناه با شرمندگی سربلند کردو گفت:«مشکل منم همینه »

یاشار با تعجب گفت:«متوجه نمیشم ،مشکلت چیه؟!»

«مشکل من اینه که شما همه چیز دارید، هیچ چیزی کم ندارید نمیشه ایرادی بهتون گرفت»

یاشار نفس پر حرصش را بیرون دادو گفت:«داری بازی میکنی ،داری بازیم میدی ،نمیفهممت دختر ،نمیدونم چرا اینکارو میکنی ،اگه چیزی کم ندارم پس

چرا پَسَم میزنی؟!»

پناه جوابی نداشت که به یاشار بدهد وقانعش کند،ترجیح داد برود تحمل کردن این جوّ سخت ترین کار ممکن بود ،در این وضعیت مهم ترین کاری که

باید انجام میداد یافتنِ راه نجات پدرش بود ،وقتی برای عشق و عاشقی نداشت...

بلند شد به طرف در رفت دستش هنوز به دستگیره نرسیده بود که با شنیدن صدای پراز خشمِ یاشار ایستاد، چشمهایش را روی هم گذاشت و گوش

سپرد:«کجا؟! من جوابی ازت نگرفتم پناه ،هنوز نفهمیدم دلیلِ نه گفتنِ قاطعت رو!!»

اشک های مزاحم باز راه پیدا کردندو جاری شدند ، یک قطره!دوقطره نه پشتِ هم فرو می ریختند و پناه قادر به کنترلشان نبود...برگشت تا جواب

یاشاررابدهد،حالا یاشار روبه رویش ایستاده بود و منتظرِجوابی قانع کننده...با بغض و چشمان اشکی جوری که صدایش به بیرون از اتاق نرود گفت:«

میخوای بدونی استاد؟! میخوای بدونی اقای شمس؟! پس گوش کن ،خوب گوش کن چون دلایلم اونقدر قانع کننده است که دلم میخواد تا اَبَد تو خاطرت

بمونه...من پناه شایسته دانشجویی که دوسال به هر دری زدی تا نظرش رو جلب کنی، دخترِ کسی هستم که الان همین لحظه اون سرِ شهر پشت حصارو

romangram.com | @romangram_com