#چشمان_سگ_دارش_پارت_22
پاکی را روی دستش میریخت قطعاً یاشار جریان پدرش را نمیدانست...اگر میدانست جوری میرفت که دیگر اثری از اثارش باقی نماند، در زد با بفرماییدی
که یاشار گفت وارد شد، یاشار ایستاد و پناه را دعوت کرد تا بنشیند ،خودش هم رو در رویش نشست و گفت :«این پرونده تونه؟!»
پناه نگاهی به پرونده ی در دستش انداخت و گفت:«بله!»
یاشار اخم هایش را درهم کشید و گفت:«نگو که تصمیم گرفتی دیگه ادامه ندی!»
پناه نیشخندی زد،این اولین باری بود که یاشار اینگونه صمیمی با او صحبت میکرد،نیشخندش را جمع کردو گفت:«دقیقا همینطوره ، اینی که میبینید
پروندمه، انصراف دادم »
«دختر تو دیوونه ای؟! یعنی چی اینکار اخه؟! شاگرد اول کلاس،دانشجوی با استعداد ،دختر سخت کوشی مثل تو چرا باید پشت پا بزنه به تمام تلاش
هاش؟!»
پناه سربه زیر انداخت و گفت:«مطمعناً دلیل قانع کننده ای دارم،خواهش میکنم حرفتون رو بزنید من باید برم»
یاشار با همان اخم پوفی کرد،دستی به صورتش کشید وگفت:«هنوز قانع نشدم ،قانعم نکردی،برای چی روی حرفت ایستادی وقصد تغییر دادن نظرت رو
نداری؟! منو ببین ؟نگاهم کن...چیزی کم دارم؟ فکر میکنی نمیتونم خوشبختت کنم؟دختر تو چی میخوای که من ندارمش؟ »عصبی بود و اینگونه
پرخاش میکرد شاید هم حق داشت ،دوسال مهر این دختر را در دل داشت اما پناه با بی رحمی فقط یک کلمه میگفت آنهم قاطع...«نه»...
romangram.com | @romangram_com