#چشمان_سگ_دارش_پارت_21
نیایش با ترس گفت:«مگه پدرت...؟!»
حرفش را قطع کرد:«هنوز نه اما تا شش روز دیگه ،اره...از دستش میدم »
نیایش سربه زیر انداخت نمیدانست چه بگوید تا تسکینی باشد بر دردهای این دختر...
هردو در افکار خود غرق بودندکه باشنیدن صدایی سرشان را بالا گرفتند:«سلام، خوب هستین خانما»
هر دو دختر سلام بی جانی گفتند،یاشار ادامه داد:«خانم شایسته میخواستم باهاتون صحبت کنم البته اگه وقت داشته باشین»
پناه با بیحوصلگی به یاشار نگاه کردوگفت:«باید برم آموزش، کارم که تموم شد میام اتاقتون با اجازه»
حرفش که تمام شد بدون توجه به یاشار و نیایش به راه افتاد،یاشار دلیل این آشفتگی را نمیدانست ، از طرفی دیشب جواب قاطع و مستقیم پناه را شنیده
بود اما قانع نشد ، نمیتوانست از این دختر دست بکشد، اولین دختری که اینگونه قلبش را میلرزاندو به بازی میگرفت ،اُستادی جوان و خوش قیافه که
چشمش فقط و فقط دانشجوی سربه زیرو ارامش را گرفته بود ،پناهی که نیم نگاه و توجهی به او نداشت شاید همین باعث شد یاشار اینگونه جذب این
دختر شود...
پناه از اموزش خارج شد ، پرونده در دست به سمت اتاق یاشار رفت،پشت در ایستاد میدانست یاشارمیخواهد در چه مورد حرف بزند ، اما باید میرفت و آب
romangram.com | @romangram_com