#چشمان_سگ_دارش_پارت_20


زحمت کشیده بود چقدر تلاش کرد ،خود را به آب و آتش زد تا دانشگاه دولتی قبول شود،کم چیزی که نبود هزینه ی دانشگاه آزاد کمر پدرش را می

شکست ،کم مشکل و گرفتاری نداشتند ،این یکی هم میشد غوز بالای غوز، به آرزویش رسید قبول شد آنهم رشته ی معماری ، اما حالا باید با پای خودش

میرفت و انصراف میداد، ستم نیست ؟!ظلم نیست؟! اینهمه تلاش و زحمت اینگونه به باد رَوَد!؟ چاره چه بود!باید قیدِ آرزوهایش را میزدو انصراف میداد،

اولویت اول زندگی پناه فقط یک چیز بود ،نجات پدرش تنها کس و کارش، به سمت ایستگاه اتوبوس رفت ،چند دقیقه ای منتظر ماند ،اتوبوس رسید سوار

شد مقصدش دانشگاه بود، جایی که برای آخرین بار پایش را آنجا میگذاشت...

به دانشگاه رسید ، وارد شد،شلوغ بود و پرهیاهو،راهش را به سمت آموزش دانشگاه کج کرد ،سخت بود خیلی سخت اینکه با دستان خودت چاله ی

آرزوهایت را بکنی و دم نزنی...همانطور سربه زیر و آرام قدم برمیداشت ،که دستی روی شانه اش نشست ،برگشت و به نیایش نگاه کرد ،نیایش اورا درآغوش

کشیدو با بغض گفت:«بالاخره اومدی؟!دلم برات به ذره شده بود پناه »

پناه از آغوشش بیرون آمد و گفت:«اومدم که همه چیو تموم کنم ،دیگه نه جام اینجاست نه امیدی برای ادامه دادن دارم»

نیایش با چشمانی گرد شده به پناه خیرشدو گفت:«دیوونه شدی پناه؟!یعنی چی این حرفا؟؟ سه سال زحمتت چی میشه پس؟ خودتو به آب و آتیش

زدی ،شاگر اول کلاس بودی حالا به همین راحتی حرف از تموم شدنش میزنی؟!»

پناه پوزخندِ تلخی زدو گفت:«بابام که نباشه ،آرزویی دیگه نمی مونه »


romangram.com | @romangram_com