#چشمان_سگ_دارش_پارت_19
صداقت موج میزنه ،اما چه میشه کرد که دادگاه مدرک میخواد و شاهد»
پناه با نا امیدی گفت:«که هم مدرک برعلیه پدرمه هم شاهد»
صارمی لبخندِ آرامش بخشی زد چشمانش را روی هم فشرد و گفت:«من تمام سعیم رو میکنم ، امروز با خانواده ی حکمت ملاقاتی رو ترتیب دادم ، میرم و
تمام تلاشم رو بکارمیبندم امیدوارم این اخرین باری باشه که برای رضایت به اون خونه میرم »
پناه دستانش را به زانو گرفت و بلند شد ،خسته بود ونا امید ؛دخترک بیچاره انقدر دویده بود و نمیرسید دیگر امیدی برایش نمانده بود، آهی جگرسوز
کشید و گفت:«اما من دیگه امیدی برام نمونده ،همه ی دنیا انگار جمع شدن تا من رو از اینی که هستم تنها تر کنن؛از همه ی زندگیم زدم تا پدرم رو
ازپشت اون حصار لعنتی بکشم بیرون اما نشد ،خدا نمیخواد که بشه ،دیروز به پدرم گفتم ناامیدی بزرگترین گناهه ، حالا باید یکی بیاد و همین حرفو بهم
بزنه ،نا امیدم اقای صارمی ،خیلی ناامید...»
حرفش که تمام شد خداحافظِ ارامی گفت و عقب گرد کرد به سمت در رفت و از اتاق خارج شد.
صارمی سرش را در دست گرفت به جلو خم شد ،آرنج دستانش را روی ران پایش گذاشت ،دروغ چرا؟!خودش هم نا امید بود میدانست سرانجامِ این پرونده
به کجا ختم میشود، چوبه ی دارو اعدام...
*****
از دفتر صارمی بیرون زد ،بخاطر گرفتار شدنِ پدرش از درس و دانشگاهش زد، با این غیبت های مکرر هم میدانست که برگشتنش محال است، چقدر
romangram.com | @romangram_com