#چشمان_سگ_دارش_پارت_18
نیوفتاده و کار کس دیگه ایِه»
پناه چشمان گرد شده اش را به صارمی دوخته بود ،فکرش به اینجا قد نداد، به راستی که کارکشته بود، نباید پایش را در کفش صارمی میکرد او وکیل بود
و بلدِ راه...سرش را زیر انداخت ، بغض به گلویش چنگ می انداخت،دوباره سربلند کرد و با عجز گفت:«دیگه نمیکشم اقای صارمی ، راه هایی که به نظرم
میادهمش سرابه، یعنی هیچ امیدی نیست؟! »
صارمی به صورتش دست کشید ،ناراحت بود، تنهایی و درماندگی این دختر را دیده بود، درهمین دفتر بارها و بارها شاهدِ گریه ها و زجه هایش بوده، اما
صد حیف که کاری از دستش بر نمی آید ،همه چیز برعلیهِ موکلش بود،با لحنی سرشار از آرامش روبه نیاز گفت:«اگه خونواده ی فقیرو دست تنگی
بودن،میشد با پول راضیشون کرد، اما متمولن و بی نیاز ،اصرار به قصاص دارن، من تمام تلاشم رو برای راضی کردنشون کردم ،بارها و بارها پرونده رو
خوندم تا یه چیزی،یه سرِ نخی پیدا کنم و اقای شایسته رو نجات بدم اما نشد ،این قتل به گردن پدرتونه ،شهادت همسایه ها مبنی بر شنیدن دادو
بیدادهای پدرتون با حکمت، شهادت دخترش مبنی به اینکه خودش در رو برای پدرتون باز کرده ،همه ی اینها کارو برای ما سخت کرده ،یه جورایی منم
کم آوردم دیگه عقلم به جایی راه نمیده ،امید به رضایت داشتم که اونم نشد»
پناه با استرس و نگرانی گفت:«حالا چی میشه؟!یعنی تا شش روز دیگه بابام...»
صارمی حرفش را قطع کردو گفت:«امیدتون به خدا باشه ، سربیگناه تا پای دار میره اما بالای دار نه ،منم مثل شما مطمئنم پدرتون بیگناهه ،تو چشمهاش
romangram.com | @romangram_com