#چشمان_سگ_دارش_پارت_130
کنم؟»
با همان صلابت بدون هیچ شوخی گفت:«گفتم انتخاب کن به این چیزا کاری نداشته باش»
وقتی دید پناه هیچ حرکتی نمیکند خودش دست به کار شد،رگال را چرخاند ،چیزی نظرش را جلب نکرد ، دور تا دور بوتیک را از نظر گذراند ،سرآخر به
سمت فروشنده رفت و گفت :«جناب یه چیز خاص میخواستم برای خانومم»
پناه با شنیدن کلمه ی آخرش ،ناخودآگاه سرش را چرخاند ،جوری که مهره های گردنش جابه جا شدند ،باور نمیکرد روزی این کلمه را از دهان ماکان
بشنود
فروشنده نگاهی گذرا به پناه انداخت سری تکان دادو گفت:«اجازه بدین به شعبه ی اولمون سری بزنم ،اتفاقا جنسای خاصی امروز برامون رسیده ،منتظر
باشید الان میام...»
بعد از رفتن فروشنده ماکان دوباره به سمت پناه رفت چهره ی متعجبش را که دید ،ریز خندید و گفت:«چیه ،چرا عین جوجه ی از تخم بیرون اومده زُل
زدی به من دختر؟!»
پناه خود را جمع و جور کرد،سرش را زیر انداخت ،لبخندی زد اما چیزی نگفت،ماکان با دیدن چهره ی جذاب و گلگون شده ی پناه مطمعن شد که تیر را
دقیق و درست به هدف زده... جلو رفت با دو انگشت شصت و اشاره اش چانه پناه را گرفت و سرش را بالا کشید ،این پسر جذاب بودهمانی که هر دختری
romangram.com | @romangram_com