#چشمان_سگ_دارش_پارت_129

دختر مظلوم حالا در این سن کم افسرده و گوشه گیر شده...و کسی در این خانه بجز یاشار، حواسش به یگانه نبود...

*****

(ماکان)

دستان پناه را دردست داشت و هرچند لحظه یکبار انگشتانش را بهم میفشرد،قند دردل این دخترآب میکرد خودش به خوبی به این امر واقف بود

،میدانست حالا دیگر پناه عاشقش شده ،حالا این دختر را در چنگ داشت ،اما هرچه میکرد نمیتوانست کارش را به اتمام برساند، مظلومیت این دختر

دستانش را بسته بود ،دیدن حتیٰ یک قطره اشک این دختر دیوانه اش میکرد ،چه برسد به اینکه....

باصدای آهسته وزیبای پناه به خود آمد :

«ماکان؟! من سردمه بریم یجا بشینیم گرم شیم!»

قلبش تکانی خورد ،خودش هم دلیل این لرزش را نمیدانست یعنی از اینکه این دختر سردش شده دلش لرزیده؟! نه غیر ممکن بود،این حالت از ماکان

بعید بود، به پناه نگاه کرد ،پالتو پوشیده بود اما این سرما استخوان سوز بود...بدون اینکه چیزی بگوید دست پناه را کشیدو به دنبال خود برد، باهم وارد

بوتیک شیک و مجللی شدند، ماکان بعداز سلام کوتاهی دخترک را به سمت رگالی پراز پالتوهای شیک و خوش دوخت بردو گفت:«انتخاب کن، هرکدومو

که خواستی، هر چندتا که دلت خواست»

پناه با چشمانی گرد شده نگاهش میکرد،با همان بُهت گفت:«ماکان؟ من بهت گفتم سردمه یه جا بشینیم ،اونوقت منو کشوندی اینجا که پالتو انتخاب

romangram.com | @romangram_com