#چشمان_سگ_دارش_پارت_128
گذاشت و در اوج جوانی و زیبایی ،مهرِ مُطلقه بودن روی پیشانی اش حک شده بود...
باز مادرش به حرف آمد:«کسی رو در نظر داری؟!»
یاشار نفسش را بیرون فرستاد و گفت:«نه»
مادرش نفسی از سر آسودگی کشیدو گفت:«حالا که خودت کسی رو در نظر نداری ،همونی میشه که منو پدرت تصمیم گرفتیم...یاسمین»
یاشار باز به پدرش نگاه کرد ،مطمئن بود که پدرش هیچ دخالتی در انتخاب یاسمین نداشته...
نفس پُرحرصش را بیرون فرستاد و گفت:«باشه میخواین یاسمین رو برای من خواستگاری کنین من حرفی ندارم...بدون من برین ،من پامو به عنوان
خواستگار تو اون خونه نمیزارم»
مادرش با صدای بلندی گفت:«حالا کارت به جایی رسیده که رو حرف من حرف میاری پسر؟! مهندسی که باش،استاد دانشگاهی که باش ،یه مرد کامل
سی ساله ای که باش...هنوز اونی که حرف اول و اخرو تو این خونه میزنه منم...»
یاشار پوزخندی زدو به یگانه اشاره کردو گفت:«بله نتیجه ی زورگویی ها و انتخابتون ،دختر جوونتونه که تو این سن مطلقه شده ،من از شما تعجب میکنم
مادرچرا جریان یگانه براتون درس عبرت نمیشه ؟ دختری که هرروز داره مثل شمع جلوی چشماتون آب میشه و دم نمیزنه»
یگانه ،باشنیدن حرفهای برادرش طاقت نیاوردو با دو خود را به اتاقش رساند...
romangram.com | @romangram_com