#چشمان_سگ_دارش_پارت_127
با دو انگشت چشمانش را فشرد وبا بی حوصلگی گفت:«من به فکر زندگیم هستم مادرمن...شما نگران چی هستی ؟»
_«تازه میپرسی نگران چی هستم ،نگران تنها موندنت ،نگران بالا رفتن سنت ،تمام دخترای فامیل واست جون میدن اما تو نیم نگاهی بهشون نمیندازی
،چرا؟! »
یاشار با اخم به پدرش نگاه کرد از اینکه افسار این زندگی از دست پدرش خارج شده و مادرش برای همه کس و همه چیز تصمیم میگیرد کلافه شده بود...
باز به مادرش خیره شدوگفت:«این زنگی منه مادر جان...خودم باید براش تصمیم بگیرم »
مادرش اخمی کردو گفت:«تو اگه اینکاره بودی ،تا الان یه فکری به حال خودت میکردی...خوب گوش کن ببین چی میگم ،منو پدرت دخترخاله ات
یاسمین رو برات در نظر گرفتیم ،همه ی ماهم میدونیم که خیلی وقته بهت علاقه داره...یاسمین از هرجهت برازندته پسر خودت رو آماده کن تا چند روز
دیگه که رسماً ازش خواستگاری کنیم»
یاشار از جا برخاست و با خشم رو به مادرش گفت:«من با کسی که خودم انتخابش کردم ازدواج میکنم مادر...نه یاسمین نه دختر دیگه؛فقط...»
ادامه ی حرفش را خورد وبه زبان نیاورد،نزدیک بود خودش را لو بدهد و اسم پناه را برزبان جاری کند ،پناهی که حالادیگر برای او نیست..
یگانه با شوق گفت :«کی داداش؟! اسمش چیه؟!»
مادرش اخمی کردو رو به دخترش اشاره کرد تا ساکت بنشیند...
یگانه سربه زیر انداخت و چیزی نگفت،یاشار به یگانه نگاه کردو لبخندی زد،این دختر در این خانه از همه مهربان تر بود اما این روزگار بااو سر ناسازگاری
romangram.com | @romangram_com