#چشمان_سگ_دارش_پارت_126
خیره بود به دختری که با فاصله و لبخندی جذاب از او ایستادو به دوربین خیره شده...بغضی به گلویش چنگ می انداخت... فکرِ از دست دادنش قلبش را
میفشرد...دوستش داشت ،درست از همان روز اولی که نگاهشان بهم گره خورده بود ،همان روزی که این دختر گوشه ی صندلی اش کِز کرده و سربه زیر
نشسته بود...
اما حالا کنار شخصی ایستاده که مطمئناً لیاقت حتیٰ نیم نگاه این دختر را ندارد...
کاری از دستش بر نمی آمد، کار از کار گذشته و سر یاشار بی کلاه مانده...
با صدای چند تقه ای که به در اتاق خورد ،صفحه ی گوشی اش را بست و دستی به صورتش کشید...در باز شدو یگانه خواهر کوچکش وارد شد و گفت
:«سلام داداش...»
یاشار لبخند غمگینی زدو پاسخش را داد؛یگانه با عجله گفت:«داداش مامان کارت داره میای پایین؟!»
خوب میدانست مادرش برای چه کاری دنبالش فرستاده ،سری تکان دادو گفت:«باشه...بگو الان میام»
******
رو در روی پدر و مادرش نشسته بود،مادرش شروع کرد به گفتن حرفهای تکراری و همیشگی اش..
_«سی سالت شده ،کی میخوای به فکر زندگیت باشی پسر »
romangram.com | @romangram_com