#چشمان_سگ_دارش_پارت_124
داد:«سلام ،خوبم...شما چطوری جناب طلوعی؟»
ماکان تک خنده ای کردو گفت:«میزونِ میزون ،امروز از اون روزاس که هیچ چیزو هیچ کسی نمیتونه حال خوشمو خراب کنه...»
پناه با حرص به ماکان نگاه کردو چشم و ابرو آمد که تمام کند و ادامه ندهد..اما ماکان خیالِ بی خیال شدن نداشت و ادامه داد:«پناه ،چرا و استادی بیا
بریم دیگه»
پناه نگاه شرمنده اش را از یاشار دزدید،خداحافظی آرامی کردو به سرعت سوار شد ،ماکان پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت دور شد،یاشار دستانش
را از حرص مشت کرد ،انقدر دست دست کرده بود و انتظار کشید حالا با چشمان خودش پناه را کنار ماکانی که هیچ سنخیتی با این دختر آرام و گوشه
گیر نداشت دیدو کاخ آرزوهایش به یکباره برسرش آوار شد..
*****
ماکان با فریاد گفت:«دو دقیقه کنارت نبودم ....چرا با این مرتیکه گرم میگیری هااان؟!»
پناه دستش را روی گوشش گذاشت و گفت:«خب حالا چرا دادمیزنی؟؟ گرم گرفتن کجا بود ،اتفاقی همو دیدیم فقط یه سلام و احوال پرسی ساده بود
همین!»
_«اره همین...ببینم گوشام دراز شده یا دم درآوردم که منو خر فرض میکنی؟ اون یارو فقط بخاطر تو اومده ،واسه چی هی چشم و ابرو میومدی تا چیزی
romangram.com | @romangram_com