#چشمان_سگ_دارش_پارت_123

_«سلام ،چرا اینجا و استادی دختر »

برگشت و به یاشار نگاه کرد در بد موقعیتی پیدایش شده بود ،با لکنت گفت:«س...سلام...استاد»

یاشار خندیدو گفت :«بازم که گفتی استاد!! کی میخوای عادت کنی که منو به اسم صدا کنی؟!»

پناه سرش را زیر انداخت و گفت:«شما همیشه استاد من می مونین...»

یاشار خنده اش را خورد ،دلش نمیخواست پناه انقدر با او رسمی برخورد کند ،تا وقتی که یاشار استاد و پناه شاگردش باشد ،محال است این دختر به

خواستگاری یاشار حتی فکر کند...

یاشار خود را جمع و جور کردوگفت:«اومده بودم ببینمت...بیا خودم میرسونمت تو راه باهم حرف میزنیم»

در همین حین ماکان از پارکینگ خارج شدو به سمتشان آمد ،چهره اش از پشت شیشه های دودی رنگ مشخص نبود،نزدیکشان شد شیشه را پایین

کشیدو گفت:«پناه!!!»

پناه چشمانش رابست و لب زیرینش را گزید دلش نمیخواست یاشار از رابطه ی این دو نفر خبر دار شود...

یاشار با اخم اول به پناه نگاه کردو بعد به ماکان خیره شد...

ماکان پوزخندی زدو گفت:«به ببین کی اینجاست ،جناب مهندس شمس ،یا نه بهتر بگم استاد شمس...سلام استاد احوال شریف؟!»

فک یاشار از شدت حرص منقبض شده بود ،ماکان را به خوبی میشناخت ،کاملا متوجه ی طعنه ی کلامش شده بود...با صدای آرامی پاسخ ماکان را

romangram.com | @romangram_com