#چشمان_سگ_دارش_پارت_122
ماکان پوزخندی زد،فقط یک وجب با هم فاصله داشتند،ماکان صورتش را نزدیک صورت پناه برد درست مماس هم بودند...ماکان با صدای آرامی گفت:«یا
میگی یا به زور ازت حرف میکشم....سکوت نکن...حرف بزن»
پناه خوب معنی به زور حرف کشیدن را می فهمید ،پس سکوت را جایز ندانست ،با خودش که رو در بایستی نداشت ،اندک علاقه ای نسبت به ماکان در
دلش ریشه دوانده بود،نفس عمیقی کشیدو مثل خودش آرام گفت:«باشه»
_«چی باشه؟! دوستم داری یانه؟!» «آ..آره..دوستت..دارم»
ماکان بدون لحظه ای درنگ نگاه از چشمانش گرفت و لبهایش را روی پیشانی پناه گذاشت و بوسه ای کوتاه نشاند...
مهم ترین کار جلب اعتماد این دختر بود ،که ماکان خیلی راحت این اعتماد را بدست آورد ،با همین کار کوچک اینکه فقط به بوسیدن پیشانی اش اکتفا
کرد و پا فراتر نگذاشته بود...
پناه لبخندی زدو سر به زیر انداخت...اولین تجربه اش بود چه میدانست ،این بوسه از روی عشق نیست...
پناه بیرون از شرکت منتظر ماکان بود تا ماشینش را از پارکینگ بیرون بیاورد وپناه را به خانه برساند...
سنگ ریزه ای را با پایش به بازی گرفته بود ،هنوز دو دل بود و نگران ،شک داشت به علاقه ی ماکان نسبت به خودش اما به حسی که خودش نسبت به
این پسر داشت ذره ای شک نداشت.
romangram.com | @romangram_com