#چشمان_سگ_دارش_پارت_121

****

کارش که تمام شد،منتظر ماند تا همه از شرکت خارج شوند ،ماکان چندین بار به او تاکید کرده بود که بماند،یک جور هایی از او حساب میبرد ،دیگر

نمیترسید اما دلش نمیخواست خشمش شعله بکشدو دامن پناه را بگیرد ،چندین بار عصبانی شدنش را دیده وحساب کار دستش آمده بود...

بعداز رفتن همه ی کارکنان ،از اتاق خارج شد، به سمت در شرکت حرکت کرد ،ماکان گفته بود که در پارکینگ منتظر میماند هنوز دستش به دستگیره

نرسیده بودکه شانه هایش توسط کسی گرفته و کشیده شد ،با ترس برگشت و به چشمان مشکی رنگ ماکان خیره شد ،از شدت ترس تند تند نفس

میکشید و قلبش به سینه میکوبید...

با خشم عقب کشید و گفت:«عادت کردی اینجوری منو بترسونی؟!»

ماکان لبخندی زدو گفت:«عادت میکنی»

پناه اخمی کرد ،دوباره برگشت تا از در خارج شود،که باز ماکان دستش را کشید و اورا به سمت خود برگرداند و گفت:«کجا؟!»

پناه نفس عمیقی کشید و گفت:«قرار بود تو پارکینگ منتظر باشی نه اینجا » _«چه پارکینگ چه اینجا در هر صورت باید ازت جواب میگرفتم حالا بگو و

خلاصم کن »

پناه در سکوت به ماکان خیره شد ،انگار که نقطه ضعفش را بلد بود...ماکان نفس پر حرصش را بیرون فرستاد ،به پناه نزدیک شد ،هر قدم که نزدیکش

میشد پناه همان قدم را به عقب برمیداشت ،انقدر تکرار شد که پشت پناه به دیوار خورد ،دیگر راهی برای فرار نداشت...

romangram.com | @romangram_com