#چشمان_سگ_دارش_پارت_120
«به نظر من دوروز زمان زیادی نیست ،حتیٰ اگه دوسالم بگذره منتظر می مونی...البته اگه به حرفهایی که زدی ایمان داشته باشی»
ماکان که انتظار شنیدن این حرف را از پناه نداشت لحظه ای در سکوت به او خیره شد، نفس عمیقی کشید و گفت:«باشه ،الان ازت نمیخوام که بگی اما
آخر وقت کاریت می مونی همه که رفتن....اونوقت میام که ازت جواب بگیرم ،نه و نو هم تو کارت نباشه...تا همینجاشم خیلی لی لی به لالات گذاشتم و به
سازت رقصیدم...»
پناه با چشمانِ گرد شده از تعجبش به ماکان خیره بود ،نه این پسر انگار شش ماهه به دنیا آمده...لبخندی زدو سر تکان داد.
ماکان از جیب کُت سُرمه ای رنگش جعبه ی کادوی صورتی رنگ کوچکی بیرون کشید و به سمت پناه گرفت و گفت:«بفرمایید خانم...تقدیم با...»
پناه به دهان ماکان زُل زده بود تا ادامه ی حرفش را بشنود ؛ طاقت نیاورد و گفت:«تقدیم با چی؟!»
ماکان چشمکی زدو گفت:«اونش بمونه وقتی جواب گرفتم»
این پسر زرنگ تر از این حرفها بود،میدانست چطور رفتار کند تا دخترِ ساده و زود باوری چون پناه را در دام بیاندازد...
پناه لبخندی زدو جعبه را از دستش گرفت و درش را گشود ،چشمان مشکی رنگش برقی خاص زد جوری که ماکان به وضوح این برق رادید...
پناه حلقه ی نقره ی نگین کاری شده را از جعبه بیرون کشید وگفت:«چقدر خوشگله...»
ماکان یک قدم به پناه نزدیک شدو آهسته گفت:«نه به خوشگلی تو»
romangram.com | @romangram_com