#چشمان_سگ_دارش_پارت_119
بغضی در ته صدایش خودنمایی میکرد ،ماکان چانه ی پناه را با دو انگشت گرفت و فشرد ،دوباره شد همان پسر شرور...
»حالا که شده ،این کاش ماش گفتنای توام فایده ای نداره...حالا میخوام قبل از اینکه کادوت رو بهت بدم ،جوابت رو بگیرم »
پناه خود را به آن راه زدو گفت:«کدوم جواب؟»
ماکان دستش را پایین کشید،فاصله گرفت دست به سینه ایستاد و چشمانش را ریزکرد آهسته گفت:«منو نپیچون بچه من خودم پیچ گوشتی ام ،یالا
منتظرم »
پناه لبخندی زدو گفت:«گرو کشی میکنی؟! اگه نگم از کادو خبری نیست؟»
ماکان لبخند کجی زدو گفت:«منکه میدونم جوابت چیه ،اما دلم میخواد از زبون خودت ،با صدای خودت بشنوم»
پناه همانطور مستقیم به ماکان زُل زده بود، بدون در نظر گرفتن موقعیتش ،بدون خجالت کشیدن.باصدای ماکان به خودش آمد:«از قدیم گفتن سکوت
علامت رضاست...حالا اگه یکی سکوت کنه و مستقیم به طرفش نگاه کنه که دیگه فبها...از این بهتر نمیشه»
پناه سرش را زیر انداخت...حس تازه ای در قلبش جوانه زده بود،حسی که قبل از دیدن ماکان تجربه اش نکرده بود ،
اما با این حال هنوز زود بود برای جواب دادن، هنوز دو دل بود ،هنوز به چشمانِ مشکی رنگ و پر شیطنت ماکان عادت نداشت...پس نباید با عجله تصمیم
میگرفت،سرش را دوباره بالا گرفت و گفت:«چرا انقدر عجله داری؟؟!»
_«عجله؟؟ من دوروزه که منتظرم...»
romangram.com | @romangram_com