#چشمان_سگ_دارش_پارت_118
بعد از گرفتن کادو ها و بریدن کیکی که به شکل قلب بود،همکارانش متفرق شدند،سوگل هم به سمت میزش رفت...فقط ماکان و پناه رو در روی هم
ایستاده بودند و به هم نگاه میکردند، تنها کسی که هنوز کادویش را به پناه نداده بود ماکان بود...پناه باز تشکر کردو به سمت اتاق رفت تا باقی کارهایش را
انجام دهد...ماکان بازوی پناه را گرفت و اورا به سمت خود کشاند و گفت:«کجا؟ مگه من کادوم روبهت دادم که اینجوری با عجله داری میری؟»
پناه لبخندی زدو گفت:«من کادوم رو گرفتم همینکه بیادم بودین خودش کلیه»
ماکان اخمش پررنگ تر شد،به پناه نزدیک شد و گفت:«چشمات هنوز میسوزه؟!»
پناه دستی به چشمهایش کشید و گفت:«نه نمیسوزه...چطور؟»
_«اخه باز یکمی قرمزه»
پناه با شیطنت گفت:«مهمه؟»
_«نبود که نمیپرسیدم»
سرش را زیر انداخت و گفت:«خوبم شما خودتو نگران چشمهای من نکن»
ماکان با تشر گفت:«نمیتونم بی تفاوت باشم نسبت به این دوتا تیله...خودت هم خوب میدونی اینو»
پناه سربلند کردو گفت:«کاش بی تفاوت بودی!کاش برات مهم نبود»
romangram.com | @romangram_com