#چشمان_سگ_دارش_پارت_117
ایستاده ، چشمان مشکی اش را به چشمان پراز شیطنت ماکان دوخت...ماکان چشمک ریزی زدو برف شادی را مستقیم روبه روی صورت پناه گرفت و
سرش را فشرد ،صورتش زیر حجم زیادی از برف پر شده بود ،دستش را روی صورتش گرفت و با صدای بلند گرفت :«آی سوخت چشمام روانی...»
با این حرف همه یکصدا خندیدند،بجز ماکان ؛جلو آمدو مضطرب گفت:«رفت تو چشمات؟! ببینمت...دِ دستتو بردار ببینم چی شد!»
پناه با دستانش صورتش را تمیز کردو گفت:«لازم نکرده»
برگشت تا از ماجرا سر دربیاورد،همه یکصدا آهنگ تولدت مبارک را خواندند...تازه فهمیده بود قضیه از چه قرار است ،اما از کجا ،چه کسی تاریخ تولدش را
میدانست،؟! حتما سوگل اما نه!به سوگل هم نگفته بود...از همگی تشکر کردو پرسید :«شماها از کجا میدونستین امروز تولد منه؟!»
سوگل بی مقدمه گفت:«دست آقای طلوعی درد نکنه ،همه ی این کارا برنامه ی ایشون بود»
پناه به پرهام نگاه کرد ،سوگل که کنار پرهام ایستاده بود به پشت سر پناه اشاره کرد و چشم و ابرو آمد،پناه دوباره به پشت سرش نگاه کرد...پس همه چیز
زیر سر اوبوده...خوب بلد بود دل این دختر را بدست آورد گرچه ماهر بود و با تجربه ،نباید هم تعجب کرد...
پناه با صدای آرامی که فقط به گوش او برسد گفت:«ممنون ،اما از کجا میدونستین؟!»
ماکان به چشم های پناه که حالا کمی سرخ شده بود نگاه کرد ،با لحنی جدی گفت:«راحت بود پیداکردنش! از برگه ی استخدامت»
پناه که به وضوح چهره ی درهم ماکان را میدید، غم زده به او زل زد ،عادت به دیدن چهره ی گرفته ی او نداشت ،همیشه او را بشاش و خندان دیده، این
اخم هیچ به ماکان نمی آمد...
romangram.com | @romangram_com