#چشمان_سگ_دارش_پارت_116


چشمش همیشه به دهان دیگران بود...

آهی کشیدو پایش را روی پدال گاز فشرد...

****

(پناه)

کنار خانم ملکی ایستاده بودو با دقت به توضیحاتش گوش میداد،همه در این شرکت پناه را دوست داشتند،خانم ملکی هم بیشتر از همه به او محبت

میکرد ،زنی سی و چند ساله ی با سابقه ،کار با او خسته کننده نمیشد...

چند تقه به درخورد ،درآرام گشوده و سوگل در چهارچوبش نمایان شد...

مودبانه رو به خانم ملکی گفت:«ببخشد مزاحم کارتون شدم ،میشه یه لحظه پناه رو بفرستید بیرون یه کار کوچیک باهاش داشتم البته اگه کاری باهاش

ندارین‌..»

خانم ملکی لبخندی زدو گفت:«اره عزیزم حتماً چرا که نه....پناه جان میتونی بری ،کارتون تموم شد بیا عجله ای نیست»

پناه سری برایش تکان دادو به همراه سوگل از اتاق خارج شد...

خارج شدنش از اتاق همانا و صدای سوت و جیغ کارکنان هم همانا ،از پشت سرش اسپری شادی بر سرش ریخته شد برگشت تا ببیند چه کسی پشتش


romangram.com | @romangram_com