#چشمان_سگ_دارش_پارت_115

خواست دوباره راه بیفتد باز گوشی زنگ خورد با بی حوصلگی پاسخ داد..

»بله؟!»

_»کجایی تو پسر؟! واسه چی نمیای خونه یه سر بهم بزنی؟! کجایی؟ چیکار میکنی؟!»

بدون اینکه سلامی بگوید گفت:«من خونه دارم ،شما نگران من نباش...به زندگیت برس »

» _حالا دیگه به من تیکه میندازی بچه؟! اصلا انگار یادت رفته یه پدری هم داری...»

اخمی کردو پاسخ پدرش را داد:«وقتی خودت داشتی به خاطر یه مشت مزخرفات یه دونه پسرتو مینداختی بیرون ،باید فکر این جاهاشم میکردی»

پدرش آهی کشید و گفت:«ده ساله که حرفت همینه ، خودت نزاشتی که جبرانش کنم...خودت به همه چی پشت کردی...»

ماکان صدایش را بالا بردوگفت:«از بد کسی خط گرفتی جناب طلوعی..من ده ساله که پدر ندارم...تو ام پسری نداری....تو آوارگی پسرت کجا بودی ؟!

وقتی از سر اجبار و دربه دری رفتم خونه ی پدر بزرگم که مثلا پشتم باشه ،از سگ باهام بدتر رفتار میکرد ،عین خر ازم کار میکشید شده بودم شوفرش

،کم مونده بود زیر پاشو جارو کنم...پسرت رو از خودت روندی ،نظر همه رو نسبت بهم عوض کردی...من شده بودم غلام حلقه به گوش بابات پرهام شده

بود سوگلیش ،خیلی حرفا تو این سینه است نزار بشکافمش ،بزار همین یه جو احترام بینمون باقی بمونه...زَد زیاد جناب پدر...»

حرفش که تمام شد،گوشی را قطع کرد و روی داشبورد انداخت ،انگشتان دست راستش را مشت کردو روی فرمان کوبید ،همه اورا بی غم و بی عار

میدیدند،اما نمیدانستند این پسر چه میکشد با این درد ده ساله...سوخت و ساخت خم به ابرو نیاورد ،پدرش را همان سالها بخشید ،تقصیری که نداشت

romangram.com | @romangram_com