#چشمان_سگ_دارش_پارت_114


داشت ،از طرفی هم میدانست با دوستی و این چیزها میانه ی خوبی ندارد، تا قبل از این ماجرا ها حتیٰ دست پسری به او نخورد و لمسش نکرد اما ماکان

به راحتی قدم جلو میگذارد و حدو مرزی قائل نمیشود...زبان باز کردو گفت:«باید فکر کنم»

ماکان ابرو بالا انداخت و جدی گفت:«و این یعنی جواب مثبت »

پناه باز با اخم به سمتش برگشت و گفت:«نه»

ماکان سوئیچ را در جایش چرخاند و با خنده گفت:«چرا...این حرفت یعنی اینکه موافقی...تو این مدت کوتاه شناختمت ،اگه مخالف چیزی باشی همون

لحظه میگی و تمومش میکنی اما اینکه میگی باید فکر کنی یه چیز دیگه است..»

پناه سرش را زیر انداخت ،دستش را روی دستگیره نشاند و در راباز کرد،قبل از اینکه کامل در را ببندد گفت:«باید فکر کنم»

******

)ماکان)

در را بست و با قدمهای تند به سمت خانه رفت ،وارد شدو از جلوی دیدگان ماکان محو شد...

ماکان همانطور که فرمان را میچرخاند تا از کوچه خارج شودگفت:«اینم از خان اول ،کجایی پرهام تا ببینی چطور رامش کردم...

گوشی موبایلش بر روی داشبورد لرزید کناری پارک کرد موبایلش را برداشت ،با دیدن اسمی که روی صفحه نقش بست اخمی کرد ، تماس را رد زد تا


romangram.com | @romangram_com