#چشمان_سگ_دارش_پارت_113
«کدوم صحنه ها؟!»
_«همینکه سریع باور میکنی ،عکس العمل نشون میدی و اخم میکنی...اخم که میکنی تازه خوشگلی چشات به چشم میاد»
تا حالا هیچکس به غیر از پدرش زیبایی چشمانش را به رخ نکشیده بود ، خودش هم میدانست چشمان مشکی خوش حالتش زیبایی صورتش را کامل
کرده،یک جورایی قند در دلش آب میشد وقتی ماکان اینگونه از چشمانش سخن میگفت ،سرچرخاند و به خیابان خیره شد...
*****
ماکان ماشین را درون کوچه نزدیک خانه شان پارک کرد ،پناه تشکر کرد،خواست پیاده شود که ماکان باز دستش را گرفت ،اصلا این چه حالِ مسخره ای
بود که همیشه بعداز لمس دستان ماکان قلب پناه در سینه فرو میریخت ؟!،سریع دستش را کشید...ماکان به سمت پناه خم شدو گفت:«قبل از اینکه
بری،باید جوابمو بدی ،که البته باید مثبت باشه...»
پناه دستپاچگی اش را مهار کردو گفت:«و اگه نباشه؟!»
ماکان اخم کرد به صندلی تکیه داده رو به رو خیره شد و گفت:«با نه شنیدن میونه ی خوبی ندارم..عادت به شنیدنشم ندارم برای اولین بار امروز شنیدم
اونم از تو ،برای اولین بارهم دوباره خواسته ام رو گفتم اونم به تو...پس سعی کن منفی نباشه...که باشه اونوقته که میزنم به سیم آخر»
حرفش که تمام شد ،دوباره به پناه نگاه کردو منتظر به دهانش چشم دوخت...
پناه سرش را زیر انداخته بود ،نمیدانست چه بگوید ،خودش طی همین چند ساعت که با ماکان گذراند ،نظرش کمی نسبت به او برگشته بود...اما بازشک
romangram.com | @romangram_com