#چشمان_سگ_دارش_پارت_112
پناه با صدای پُر حرص و آرامش گفت :«بفرما آبرو برامون نذاشتی ،ببین چطور نگامون میکنن؟!»
ماکان دستش را در جیب شلوارش فرو کرد ،زیر چشمی به پناه نگاه کرد نیشخندی زدو گفت:« نوچ..چون بهم میایم نگامون میکنن؛دلیلی غیر این نداره »
پناه که کُفرش از پررویی این پسر بالا آمده بود،کوله اش را به کتف ماکان زدو گفت:«خیلی پررویی ، عمراً تو به من بیای؟!»
ماکان بدون توجه به موقعیتی که درآن حضور داشت قهقهه ای زدو گفت:«باشه من به تو نمیام...اما تو بدجوری به من میای...»
ناخود آگاه لبخندی روی لبهای پناه نشست...گیر کرده بود ،تشخیص اینکه چه کاری درست است و چه کاری غلط برایش مشکل بود ،شاید....شاید ماکان
همان کسی باشد که بتواند پناه را از این تنهایی بیرون بکشد...اما نه باید فکر میکرد ،حالا برای تصمیم گیری زود بود.
باهم سوار ماشین شدند، ماکان بخاری ماشین را روشن کرد ،رو به پناه گفت:«دستتو بگیر جلوش گرم شی »
بدون اینکه به ماکان نگاه کند گفت:«سردم نیست...»
ماکان لبخندی زدو گفت:«اره از نوک بینیت کاملاً مشخصه...شبیه دلقکای توی سیرک شده بعد میگه سردم نیست»
پناه سریع عکس العمل نشان داد،دستش را روی بینی اش گذاشت ،آینه ی جلوی ماشین را پایین کشید و به خود نگاه کرد ،با اخم به سمت ماکان
برگشت و گفت:«این که قرمزنیست...خودتو مسخره کن»
ماکان قهقه ای زدو گفت:«برای دیدن همین صحنه ها حاضرم ساعتها همینجا بشینم و سربه سرت بزارم»
romangram.com | @romangram_com