#چشمان_سگ_دارش_پارت_111

چشمش که به ماکان خورد باز همان اخم همیشگی روی صورتش جا خشک کرد،با توپ پر گفت:«دیوونه ی زنجیری ،چرا اینجوری میکنی...»

ماکان بدون اینکه جوابش را بدهد ،فقط نگاهش میکرد ،هرزگاهی بازوی پناه را خفیف میفشرد ،پناه دور و برش را نگاه کرد خیابان تقریباً شلوغ بود...

وقتی دید ماکان قصد ندارد بیخیال شود ،آرام گفت:«تو رو خدا دستمو ول کن ،آبرو نذاشتی برام... ای خدا عجب غلطی کردم اومدم تو اون شرکت خراب

شده...دِ ولم کن دیگه»

ماکان دلش میخواست تا صبح همانجا بایستد و غرولُند های دخترک را به چشم ببیند و لذت ببرد ،اما اینجا جایش نبود ،دست پناه را ول کردو گفت:«

خودم میرسونمت»

پناه با تشر گفت :«لازم نکرده»

_«گفتم خودم میرسونمت ،راه بیفت»

«نمیخوام بیام ،اَی بابا...»

_«اگه دلت میخواد ،باز دستتو بگیرم و کشون کشون ببرم ،پرتت کنم تو ماشین،به کله شق بازیات ادامه بده ،من حرفی ندارم»

پناه دستی به صورتش کشید کلافه شده بود ،تا بحال در همچین موقعیتی گیر نکرده بود ،تجربه نداشت ،نمیدانست چطور رفتار کند تا ماکان بیخیال

شودو دست از سرش بردارد ،از طرفی او را میشناخت ،غُد بودو لجباز باید حرفش را به کُرسی مینشاند...

به ناچار قبول کردو به سمت ماشین رفت. در طول مسیر نگاه خیره ی افرادی که در پیاده رو قدم برمیداشتند روی این دو نفر ثابت بود.

romangram.com | @romangram_com