#چشمان_سگ_دارش_پارت_110


پناه با چشمهای گرد شده از تعجب به ماکان خیره بود ،تمام حرفهایش را رُک و راست به زبان آورد بی هیچ رودربایستی و زبان بازی ،کاملا معمولی و رو

راست..

پناه خود را جمع و جور کرد و گفت:«اشتباه گرفتی من ادمِ این کارا نیستم ،نه دوست دختر نه دوست اجتماعی نه یه چیزی تو این مایه ها ،پی کسی

بگرد که اهلش باشه»

بلند شدو ایستاد دیگر نمیترسید ،حالا که فهمیده بود قصدش چیست ،باید میرفت ،به قول خودِ ماکان بی اعتنایی و سکوت جواب دندان شکن تری بود..

همینکه از جا برخاست ،ماکان هم بلند شد ابروهایش را درهم گره زد و گفت:«تا با منی در یمنی...نمیزارم بهت بدبگذره دختر... نمیگم اهل این کارایی

اتفاقا چون اهلش نیستی برام جذاب تری ،صفر کیلومتر صفر کیلومتر ،اَدا و ناز نداری ،خودتی...اینه که منو جذبت کرده»

پناه پوزخندی زد از کنارش ردشدو به سرعت از کافه خارج شد...

ماکان دستانش را مشت کرد از شدت حرص....صورتش به سرخی میزد...تا بحال کسی دست رد به سینه ی این پسر نزده بود اما این دختر بد اورا چزاندو

بی اعتنا از کنارش رد شد...

به سرعت از کافه خارج شد پناه هنوز انقدرها دور نشده بود با دو خود را به پناه رساندو بازویش را از پشت گرفت...

پناه هینی کرد و برگشت ،ترسیده بود دخترک بیچاره...


romangram.com | @romangram_com