#چشمان_سگ_دارش_پارت_109

روزت رو با من میگذرونی»

پناه که انتظار این خونسردی و جواب دندان شکن ماکان را نداشت ،به عقب برگشت چند لحظه در سکوت به ماکان نگاه کرد ،کوله اش را برداشت وبلند

شد...روبه ماکان با خشم گفت:«اره البته به زور»

قبل از اینکه قدم از قدم بردارد،صدای محکم و پُر صلابت ماکان را شنید :«بشین سرجات ،هنوز حرفام رو بهت نزدم ،بشین تا سگ نشدم....بشین گفتم..»

به راستی که از خشم این پسر واهمه داشت ،صدای پراز خشمش لرزه می انداخت به جانش ،میدانست روی حرفش می ایستد ،پس قبل از اینکه آبرو ریزی

شود بی حرف سرجایش نشست.

ماکان بی مقدمه حرفش را آغاز کرد:«نمیخوام برات داستان تعریف کنم و بگم که از همون روز اول عاشقت شدم ،نه از این خبرا نبود و نیست ،اما دروغ

چرا ازت خوشم میاد ، ارومی و سرت تو کار خودته ،با کسی کاری نداری ،ولی به وقتش زبونت میشه شیش مترو تا طرفتو قورتش ندی محاله وابدی و کم

بیاری گاهی اوقاتم سکوت میکنی که این یکی خیلی آزاردهنده است ،وقتی سکوت میکنی و چیزی نمیگی یعنی اینکه طرفت رو در حد این نمیدونی که

جوابشو بدی.»

پناه با دقت به حرفهای ماکان گوش میداد ،فکرش را نمیکرد ماکان انقدر نکته سنج و دقیق بوده باشد..

«خوشگلی ،مخصوصاً چشمات ،بدجوری ادمو جذب میکنه...میخوای دلیلِ این کارام رو بدونی ،بی پرده میگم میخوام باهم باشیم ،اسمش رو هرچی دوست

داری بزار...دوست دختر...دوست اجتماعی... چه میدونم یه چیزی تو این مایه ها...اما میخوام داشته باشمت...»

romangram.com | @romangram_com