#چشمان_سگ_دارش_پارت_108
آرش لبخندی زدو رفت..
پناه دیگر سکوت را جایز ندانسته ،با تند خویی گفت:«واسه چی منو آوردی اینجا؟! چی میخوای از جون من تو اخه»
ماکان کاپشنش را از تن درآورد و روی پاهایش گذاشت و گفت:«حالا یه چیزی بخوریم ،بعد حرف میزنیم»
پناه دست به سینه نشست و زیر لب زمزمه کرد:« کوفت بخورم بهتره تا اینکه باتو بشینم سر یه میز...»
ماکان همانطور که به کیک شکلاتی روبه رویش ناخنک میزد گفت:«لیاقت تو بهتر از کوفت خوردن اونم به تنهاییه...دختر میدونی چند نفر آرزوشونه جایی
که تو نشستی بشینن و با من عصرونه بخورن؟»
پناه پوزخندی زدوگفت:«خداروشکر که الان فهمیدم ،خیلی هاهم به این آرزوشون رسیدن...حداقل به این دوستت بسپر وقتی با یه دختر میای اینجا
اینجوری سوتی نده...من هیچی...به زیداتون بر میخوره»
ماکان با خنده رو به پناه گفت:«یعنی میخوای بگی به تو برنخورده؟»
پناه با اخم به جلو خم شد ،طوری که از این حرف ماکان چندشش شده باشد،صورتش را جمع کرد و گفت :«من ؟! اره خب راست میگی بهم برخورد که
منو با عاشقای سینه چاکت اشتباه گرفته...من بمیرمم حاضر نیستم یه روز از عمرم رو با تو تلف کنم...»
ماکان پوزخندی زد،به جلو خم شد ،حالا چشمهایشان زوم یکدیگر بود ،با خونسردی پاسخ پناه را داد:«اما خلاف گفته هات امروز ،اینجا کنار منی و داری
romangram.com | @romangram_com